حسینحسین، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

پسر مهربون من...

خوش بگذره مامان جون

سلام حسین عزیزم       مامان جون (مامان خودم) دیشب ساعت 3 به مقصد مدینه پرواز کردن...مامان جون با دو تا از  عمه هام و  یکی از دختر عمه هام و زن عمو زری  بودن. الان که دارم این پستو می نویسم  دیگه خیالم راحت شده که رسیدن مدینه چون مامان جون یک ساعت پیش زنگ زدن و خبر رسیدنشون را دادن .خدارو شکر ...ایشالله بهشون خوش بگذره.                                       ...
18 خرداد 1390

اندر بعضی از احوالات جدید پسر مهربون من...

سلام پسر قشنگم       میخوام از بعضی کارای جدیدت برات بنویسم. این روزا پسری خیلی تلاش میکنه از بابایی تقلید کنه ...از لباس پوشیدن گرفته تا حرف زدن...مثلا میخواد کمر بند ببنده ..موقع بیرون رفتن میخواد حتما پیرهن بپوشه.. در این مورد با خودش هم بازی می کنه مثلا میره از تو ی کمدش شلوار و پیرهن میاره و میپوشه و کیف بابایی را هم میندازه رو شونش .. موبایل منو هم بر میداره و از این طرف به اون طرف راه میره و با یه  موجود خیالی که یعنی اون طرف خطه صحبت میکنه و تازه عبارتای  خاصی هم به کار میبره مثل ((ای بابا)) . چند روز پیش دیدم یکی از شلوارای بابا را که گذاشته بودم اتو کنم ...
18 خرداد 1390

حکایت مادر خسته

                                                                                                            مادری سه پسر...
5 خرداد 1390

مادر

  کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید،اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد:در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد . اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند . خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود . کودک ادامه داد: من چگونه می ت...
2 خرداد 1390

حسین در پارک بادی

سلام عزیز دلم دیروز بالاخره فرصت شد که ما شما رو ببریم پارک بادی. هرچی سرسره بادی اونجا بود از کوتاه و بلند ازش رفتی بالا و اومدی پایین و کلی کیف و حال کردی.چند دفعه به بابایی گفتم کاش میشد منم میرفتم اخه زمون بچگی ما از این سرسره بادیها نبود. پسرم از خوشحالی و خنده های تو من و بابایی هم شاد بودیم . وقتی شما بچه ها شاد باشین ما هم شادیم .به نظرم هیچ چیزی تو دنیا بهتر از این نیست که ببینی بچه ات شاده و می خنده و از زندگیش لذت میبره. ای همه وجود من     نبود تو نبود من چند تا عکس هم از خاطره دیروز میذارم تا خاطره دیروز زیباتر و ماندگارتر بشه.        ...
31 ارديبهشت 1390

بعدا عزیزم بعدا

مراقب باشیم به حسرت و پشیمانی ((الینوز نیوبرن)) در مورد کودکش دچار نشویم پای صحبت او می نشینیم تا علت حسرتش را بدانیم . او می گوید: تمام روز دستهایم بند بود سرم گیج و پایم در بند بود وقت زیادی نداشتم که با تو بازی کنم لحظاتم را تنها با تو باشم و با تو دمسازی کنم باید لباسهایت را می شستم و تمیز می کردم باید خیاطی می کردم و فکر غذایی لذیذ می کردم برای همین وقتی کتاب قصه ات را می آوردی تا در لذت خواندن آن مرا هم سهیم کنی چاره ای نداشتم جز اینکه بگویم:((بعدا عزیزم بعدا)) شب ها که به بالینت می آمدم لحافت را مرتب می کردم و به دعایت گوش می کردم چراغ را خاموش می کردم و پاورچین پاورچین از ات...
24 ارديبهشت 1390

تجربه استخر رفتن

                      پسرم دیروز با بابا برای اولین بار رفتی استخر .اولش فکر می کردم می ترسی و نگرانت بودم موقع رفتن هم کلی به بابا سفارش کردم که تورا خدا مواظبش باش ... ولی بابایی گفت که خیلی خوشت اومده بوده و اصلا نترسیدی و نمیخواستی تو قسمت بچه ها بری و میخواستی بیای تو قسمت پر عمق .....پسرم یواش یواش....عجله نکن فقط بابایی می گفت دم در سونا یه دفعه جیغ بلندی کشیدی و ترسیده بودی .فکر کنم از بخارایی که او نجا بوده ترسیدی ............ چراااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی اومده بودی خونه هم می گفتی میخوام بازم بر...
20 ارديبهشت 1390

حسین و مامان جون

سلام قند عسلم دیشب مامان جون (مامان بابا) اومدن خونه ما و از اونجایی که تو  عادت داری هرکی میاد خونمون را به بازی بگیر ی اسباب بازیهاتو میاوردی و می گفتی با من بازی کن. موقع خواب هم هی می گفتی من میخوام پیش مامان جون بخوابم .  خلاصه تو اتاقت نخوابیدی .منم که دیدم دوست داری پیش مامان جون بخوابی برات رختخواب اوردم تو حال و تو و مامان جون پیش هم خوابیدین.   صبح هم بعد خوردن صبحانه مامان جون گفتن که میخوان برن خونشون و هرچی ما گفتیم حالا امروزو اینجا بمونین گفتن نه .خلاصه از ما اصرار و از مامان جون انکار ....اخه مامان جون تو خونشون یه مرغ خوشگل دارن .برای همین گفتن که باید...
18 ارديبهشت 1390

مهد کودک

سلام پسر قشنگ من امسال تصمیم گرفتم برای مهدکودک ثبت نامت کنم چون هم خودت خیلی دوست داری بری مهد و از پارسال تا حالا کله منو خوردی از بس گفتی من میخوام برم مهد کودک.... من کی میرم مهد کودک؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و هم به خاطر اینکه دیگه تو خونه خیلی حوصلت سر میره و همش میخوای وقتت را با کارتون دیدن تلف کنی و از اونجایی که مامانی  از اینکه شما وقتت داره تو خونه با کارای بیهوده تلف میشه عذاب وجدان گرفته  امسال پس از مشورت با بابایی تصمیم گرفتیم اگه خدا بخواد از مهر ماه بری مهد کودک تا هم خودت به ارزوت برسی و چیزای خوب و مفید یاد بگیری و هم مامان بتونه در غیاب شما یه کم از این خونه که مثل با...
13 ارديبهشت 1390