حسین و مامان جون
سلام قند عسلم
دیشب مامان جون (مامان بابا) اومدن خونه ما و از اونجایی که تو عادت داری هرکی
میاد خونمون را به بازی بگیر ی اسباب بازیهاتو میاوردی و می گفتی با من بازی کن.
موقع خواب هم هی می گفتی من میخوام پیش مامان جون بخوابم .
خلاصه تو اتاقت نخوابیدی .منم که دیدم دوست داری پیش مامان جون بخوابی برات رختخواب
اوردم تو حال و تو و مامان جون پیش هم خوابیدین.
صبح هم بعد خوردن صبحانه مامان جون گفتن که میخوان برن خونشون و هرچی ما گفتیم
حالا امروزو اینجا بمونین گفتن نه .خلاصه از ما اصرار و از مامان جون انکار ....اخه مامان جون
تو خونشون یه مرغ خوشگل دارن .برای همین گفتن که باید برم بهش اب و دون بدم.
بابایی هم که روزهای تعطیل غیر جمعه را میره سرکار کم کم داشت اماده میشد تا بره سر
کار و مامان جونو هم سر راهش برسونه .
موقع رفتن مامان جون گفتن اگه اجازه میدین من حسینو با خودم ببرم خونمون عصر بیاین
دنبالش. منم از خودت پرسیدم میخوای بری تو هم گفتی اره .بهت گفتم من نمیام باباهم
نمیاد گفتی باشه میرم ما هم گفتیم باشه .
خلاصه لباساتو پوشیدی و رفتی .وای نمیدونی عزیزم چقدر امروز جات خالی بود
همه جا ساکت خونه سوت و کور نمیدونی چه حس بدی داشتم.
امروز هم سال خاله جونم بود اره یکساله که خاله مهربونم پیش ما نیست .
هنوز باورش سخته که بر اثر ناشی کاری یه جراح در حین یه عمل ساده یعنی در اوردن
کیسه صفرا خاله م دو هفته بعد عمل فوت کنه .روحت شاد خاله عزیز و مهربونم ....
مراسم سال سر خاک برگزار شد و من و بابایی بعد مراسم اومدیم دنبالت .
البته با مامان جون و فرزین رفته بودین پارک .وای نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود
پیش خودم گفتم وای اگه یه روز ازدواج کنی از پیشم بری من چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟ببین
توروخدا من چه فکرایی می کنم؟؟؟؟؟؟؟
وقتی اومدم دنبالت کلی بغلت کردم و بوسیدمت...
امشب هم خیلی خیلی خسته بودی و زود خوابیدی .شب بخیر گلم......
راستی امروز سه سال و نیمه شدی
مبارک باشه عزیزم....