تهران
سلام گلدونم
از اول امسال کار بابایی به تهران منتقل شد و هرچند از دو ماهی قبل حرفش بود که ممکنه بابایی
کارش بیفته به تهران ولی بازهم جدی نبود و من به شوخی میگرفتم .ولی شوخی شوخی این قضیه
جدی شد و بابایی از روز 6 فروردین دیگه محل کارش به تهران افتاد و ما هم تنها شدیم.حالا بابایی
شنبه صبح میره و چهارشنبه شب برمیگرده .بابایی میگه بعد از یه مدتی میخوام شمارا هم ببرم ولی من
اصلا تهرانو دوست ندارم .اونجا نه دوستی نه اشنایی ...تازه شهر شلوغ پلوغی مثل تهران با اون ترافیک
و هوای الوده...هرچی فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که تهران با روحیه من سازگار
نیست ...راستش نمیدونم شاید هم اشتباه فکر می کنم و بعدا خوشم بیاد.از طرف دیگه اگه بخوام
اصفهان بمونم برای هر سه تا مون سخته .حسین مرتب بهانه بابایی را می گیره و هرشب منتظره تا بابا
بیاد خونه
برای خودم و همسرم هم سخته.... حالا ببینیم چی میشه و خدا چی میخواد...
چندروز پیش که برای تعویض گواهینامه باید توسط پزشک معاینه چشم میشدم وقتی دکتر علامتها را
نشون داد متوجه شدم چشم چپم همه را قاتی پاتی میبینه و البته با دوچشم مشکل نداشتم و خوب
میدیدم .فرداش رفتم چشم پزشکی و دکتر گفت چشمات استیگماته و بهتره عینک بزنی.حالا منم
برخلاف میلم به جمع عینکی ها پیوستم و راستش خیلی سخته .انگار یه وزنه رو بینیم گذاشتن و عادت
ندارم.حسین هم میگه مامان خیلی خوشگل شدی بذار منم بذارم به چشمام ...منم کلی توضیح دادم
که نمیشه و ضرر داره و از این حرفا...و این اولین پست با عینک منه.
روزهای بهاریتون شاد شاد ..