بعدا عزیزم بعدا
مراقب باشیم به حسرت و پشیمانی ((الینوز نیوبرن)) در مورد کودکش دچار نشویم
پای صحبت او می نشینیم تا علت حسرتش را بدانیم . او می گوید:
تمام روز دستهایم بند بود
سرم گیج و پایم در بند بود
وقت زیادی نداشتم که با تو بازی کنم
لحظاتم را تنها با تو باشم و با تو دمسازی کنم
باید لباسهایت را می شستم و تمیز می کردم
باید خیاطی می کردم و فکر غذایی لذیذ می کردم
برای همین وقتی کتاب قصه ات را می آوردی
تا در لذت خواندن آن مرا هم سهیم کنی
چاره ای نداشتم جز اینکه بگویم:((بعدا عزیزم بعدا))
شب ها که به بالینت می آمدم
لحافت را مرتب می کردم و به دعایت گوش می کردم
چراغ را خاموش می کردم و پاورچین پاورچین از اتاقت بیرون می آمدم
آن گاه آرزو می کردم ای کاش یک لحظه بیشتر پهلویت مانده بودم
چون زندگی کوتاه است مثل عمر حباب و سالها به تندی می گذرد و با شتاب...
بچه ها خیلی زود بزرگ می شوند تا پا در میدان بگذارند
دیگر کنارت نیستند تا رازهایشان را با تو در میان بگذارند
کتابهای قصه در گوشه ای افتاده اند زیر غبار گذشت زمان
اسباب بازیها خسته و خاکستری از تنهایی به گوشه ای پناه برده اند
نه بوسه شب بخیری
نه دعای شب هنگامی
نه لبخندی نه پیامی
هرچه بوده گذشته همه مربوط به دیروز بوده نه فردا
دستهایم که روزی بند بودند و پرکار اکنون آرامند و بیکارو روزها هم طولانی و بیشمار.
کاش می توانستم دوباره برگردم به آن روزهای شیرین و خواسته های کوچکت را برآورده
کنم همین!
آن گاه هرگز نمیگفتم :
بعدا عزیزم بعدا...