حسینحسین، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

پسر مهربون من...

مهد کودک (2 )

سلام به پسر قندعسلم دیروز رفتیم مهد کودک و بقیه مدارک یعنی عکس و کپی شناسنامه و کارت واکسن و چکها را و ... را بردیم و تکمیل پرونده کردیم. انشاا... از اول مهر دیگه حسین  باید هر روز بره مهدکودک...هرچند که برای مامان سخته دوری از پسرش...اخه  هروز پیشم بودی ...با هم کلی سر و کله میزدیم...حالا یه دفه از صبح ساعت 8 تا 12 مامانی تو خونه تنها میشه  ولی خوب باید عادت کنم و خودمو با یه کاری سرگرم کنم تا جای خالیش برام حس نشه. لباس مهد کودکش را هم دیروز خود مهد بهمون داد ...یه پیرهن و شلوار و یک روپوش برای کارهای سفال و ابرنگ ...   عکس حسین با لباس مهدش..       &n...
25 مرداد 1390

انسان موفق

پسرم      انسان های موفق 2 گونه اند: 1- از دیدگاه دیگران 2- از نظر خودشان حال بیندیش …                               به دنبال به دست آوردن کدامیک هستی؟         تعریف و تمجید از سوی دیگران و یا آرامش درونی؟!   ...
20 مرداد 1390

مسابقه فرشته های قرانی

سلام پسر گلم       دیروز صداتو ضبط کردم و برای نی نی وبلاگ فرستادم تا تو مسابقه فرشته های قرانی شرکت کنی.سوره ناس را خوندی... دوستان عزیز که دوست دارن صدای حسین جان را بشنون میتونن تو قسمت مسابقات  کد شماره 1 . صداشو گوش کنن.     ...
16 مرداد 1390

خاطره یک روز

سلام عزیز مامان 2 هفته پیش عصر جمعه حوصلمون سر رفته بود ...به بابایی پیشنهاد دادم پاشیم بریم میدون امام ...اخه خیلی وقت بود نرفته بودم ...میگن کوزه گر از کوزه شکسته اب میخوره ...حالا جریان ماست .تو شهر خودمونه و خیلی کم میریم. میدونی  خیلی خوشم میاد ...بهم احساس ارامش میده. یه عالمه توریست و مسافر اونجا بودن. درشکه هایی هم که دور میدون میچرخیدن توجه شما را به خودشون جلب کرده بودن همش میگفتی بابایی بریم سوار اسب بشیم. مسجد شیخ لطف ا... در پشت سر حسین                             ...
14 مرداد 1390

قضاوت زود

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد .    به  محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن.     مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند…    ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگا...
10 مرداد 1390

حسین در برنامه شاپرک

سلام گل من چند روز پیش خاله الهه زنگ زده بود صدا و سیما که اگه بشه تو و نرگس را ببریم تو برنامه شاپرک شبکه 5 (اصفهان) .دیروز از صدا سیما زنگ زده بودن و گفته بودن که امروز ساعت 5 بعداز ظهر ببریمتون برای شرکت در برنامه.   دیروز بهت گفتم دوست داری بریم برنامه شاپرک ؟؟ جواب میدادی بله ... امروز هم میگفتی مامان من که نمیترسم برم...ولی احساس کردم یه کم ترس داری. امروز همش میپرسیدی ..مامان شما منو تو تلویزیون میبینی ؟؟؟؟ باخاله امروز شما دوتا فسقلی را بردیم صدا وسیما . قبل برنامه یه کم باهاتون تمرین کردن که بلند سلام کنین و محکم دست بزنید. قبل شروع برنامه ... چند تا توصیه هم کرده بودن که دخترا با روسری ب...
4 مرداد 1390

خدای من

    ان گاه  که روزها برایم تیره و ظلمانی می گردد ان گاه که شب ها برایم بس سخت و ناگوار می گردد ان گاه که مشکلات ..نفس هایم را به شماره می اندازند ان گاه که هستی برایم طعمی جز درد و داغ و دریغ ندارد ... ان گاه که بی کسی بالش تلخ هر روز و شبم می گردد... تنها یک چیز ... یک حضور همه هستی ام را سرشار از شعف می کند... تنها تویی ...تو! ای خدای خوبم! ای کس بی کسان! وه که چه شوق شکرینی ست خود را در اغوش تو یافتن ان گاه است که ... لحظه هایم پر از ترانه شب هایم پر از ستاره و روزهایم پر از بهانه می گردد بهانه بودن با تو ای ...
31 تير 1390

سفرنامه

سلام پسر من چند تا از همکارای بابا پیشنهاد یک سفر دو روزه را داده بودند و بالاخره تصمیم گرفتیم چهارشنبه حرکت کنیم و تا جمعه هم بر گردیم. سفر قرار بود به سمت لردگان از شهرستانهای استان چهار محال و بختیاری که از استانهای همجوار استان اصفهان بود باشد و قرار بود به منطقه دره اتشگاه یا همان ابشار اتشگاه برویم. چهارشنبه ساعت 11 شب همه گروه که 20 نفر بودیم سوار اتوبوس شدیم و به سمت مقصد راه افتادیم.مسیر سفر از یه جاهایی مسیر سراشیبی بود و به خاطر اینکه لاستیکهای ماشین داغ نکنه و به گرما هم نخوریم در شب حرکت کردیم که البته باعث شد یک سری از زیباییهای مسیر را هم نبینیم. دم دمای صبح بود که کم کم به مقصد نزدیک میشدیم .هرچی بیش...
27 تير 1390

دو روزی که گذشت...

  سلام عزیزدلم دوروز بود فاطمه دختر عمه زهره مهمونمون بود و من نتونستم بیام به تو و دوستام سر بزنم.تو هم عاشق اینی که یکی بیاد مهمون ما بشه و تو باش حسابی بازی کنی.فاطمه هم که خیلی تورو دوست داره حسابی باهات بازی کرد. امروز عصر که میخواست بره بهش میگفتی فاطمه نرو خونتون .بازم بمون .فاطمه هم میگفت نه دیگه باید برم. امروز بعد از ظهر خونه عروس خاله بابایی مولودی بود و من وتو و فاطمه رفتیم اونجا . خیلی خوش گذشت.بعد از مولودی دیگه فاطمه رفت و تو خیلی ناراحت شدی. مربی کلاست خاله نیلوفر هم دیروز که رفتم تا از کلاس بیارمت گفت که ازت خیلی راضیه ... افرین عزیز مامان .چند تا برچسب قشنگ صد افرین هم برات تو ...
20 تير 1390