دو روزی که گذشت...
سلام عزیزدلم
دوروز بود فاطمه دختر عمه زهره مهمونمون بود و من نتونستم بیام به تو و
دوستام سر بزنم.تو هم عاشق اینی که یکی بیاد مهمون ما بشه و تو باش
حسابی بازی کنی.فاطمه هم که خیلی تورو دوست داره حسابی باهات
بازی کرد.امروز عصر که میخواست بره بهش میگفتی
فاطمه نرو خونتون .بازم بمون .فاطمه هم میگفت نه دیگه باید برم.
امروز بعد از ظهر خونه عروس خاله بابایی مولودی بود و من وتو و فاطمه رفتیم اونجا .
خیلی خوش گذشت.بعد از مولودی دیگه فاطمه رفت و تو خیلی ناراحت شدی.
مربی کلاست خاله نیلوفر هم دیروز که رفتم تا از کلاس بیارمت گفت که ازت
خیلی راضیه ... افرین عزیز مامان .چند تا برچسب قشنگ صد افرین هم برات تو
کتابت زده....مامانی خیلی دوست داره.
البته خاله نیلوفر میگفت حسین تو رنگ کردن از دوسه تا رنگ بیشتر استفاده
نمیکنه ...البته منم خودم اینو متوجه شده بودم ولی علتشو نمیدونم .حالا خاله
گفته تو کلاس بیشتر در این زمینه بات کار کنه.
بابایی هم امشب رفته تهران برای جلسه فردا ...و به خاطر اینکه شما خیلی
تو کلاس خوب بودی بت قول داده برات یه جایزه خوب بخره.
البته بابا دلش میخواست
به خاطر تولد امام حسین برات یه هدیه بخره ولی خوب فرصت نکرده بود.