حکایت مادر خسته
مادری سه پسر بچه شیطان و بازیگوش داشت شبی از شبهای تابستان
بچه ها با مادر مشغول بازی دزد و پلیس شدند.
یکی از پسرها ...مثلا...گلوله ای به سمت مادرش شلیک کرد و فریاد زد :
بنگ بنگ...تو مردی!!
مادر به زمین افتاد و چند دقیقه ای به همان حالت ماند و بلند نشد.
پدر که شاهد بازی بود وقتی دید که مادر تکان نمیخورد نگران شد که مبادا
وی هنگام افتادن اسیب دیده باشد و به همین جهت به سمت او دوید.
وقتی پدر خم شد تا مادر را از نزدیک نگاه کند مادر لای یک چشمش را باز کرد
و اهسته گفت:هیس!هیس!تکانم نده...این تنها فرصتی است که می توانم
کمی استراحت کنم!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی