حسینحسین، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

پسر مهربون من...

گفتگو با خدای مهربان...

  گفتم: خدای من، دقايقی بود در زندگانيم که هوس می کردم سر سنگينم را که پر از دغدغه ديروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برايت بگويم و بگريم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟  گفت: عزيز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت بر من تکيه کرده بودی، من آنی  خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خويش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم. گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اينگونه زار بگريم؟  گفت: عزيزتر از هرچه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آيد، عروج می کند، اشکهايت به من رسيد ...
22 مهر 1390

روز جهانی کودک

                   روزجهانی کودک مبارک به مناسبت روز جهانی کودک امروز در مهد کودک حسین جان جشنی برپاشده بود...امروز باید بچه ها با لباس عادی نه با لباس مهد در مهد حاضر می شدن.نقاشی رو صورت انجام میشد و ازشون عکس می گرفتن. خیلی جالب بود ...ظهر که رفتم دنبال حسین هرکدوم از بچه ها یه مدلی بودن...بعضی هاشون لباس عروسکی پوشیده بودن...بعضی لباس محلی ...و رو صورتاشون نقاشی شده بود. حسین هم که گربه شده ....                      &...
16 مهر 1390

آلبومی از دوران کودکی همه ما

اخر کارتونهای دوران کودکی ما چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟       سوباسو و کاکرو قهرمان جهان شدن، خب که چی؟! __________________________________________________________   کایوت، بالاخره ردرانر رو گرفت ولی از شانس بدش آنفولانزای مرغی گرفت و مرد! _________________________________________________________   بقیه در ادامه مطلب   اخر کارتونهای دوران کودکی ما چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟       سوباسو و کاکرو قهرمان جهان شدن، خب که چی؟!   _______________________________________________________ کایوت، بالاخره ردرانر رو گرفت و...
14 مهر 1390

این روزها...

                  سلام به پسر دوست داشتنیم یه هفته است که حسین جان میره مهد ...خداروشکر خیلی خوشش اومده .هرروز که میرم دنبالش تا از مهد بیارمش خونه تا منو میبینه میگه فردا هم میخوام برم .منم با ذوق و شوق بهش میگم چشمممم.حتما فردا هم میبرمت.فعلا یه شعر هم یاد گرفته که اولین شعریه که بهشون یاد دادن. شعرش اینه : من  کودک خوش زبانم       پرورده ایرانم                     میرم به کودکستان     ...
9 مهر 1390

شروع مهدکودک

                                                       سلام سلام     امروز حسین جونم به مهد کودک رفت. پسرم امروز صبح ساعت 6:45 دقیقه خودش از خواب بیدار شد ...تعجب کردم اخه هرروز تا ساعت 9 صبح می خوابید.اما امروز اینقدر زود خودش بیدارشد....صبحانشو خورد و لباس مهدشو پوشید .دلم به شدت شور میزد...اضطراب داشتم ولی خوب جلوی حسین سعی میکردم مخفیش کنم.خودش ...
3 مهر 1390

سفر به همدان

                                         سلام سلام        دوست بابایی که همدان بودن وچند وقت پیش دوروزی مهمون ما بودن مدتی بود زنگ میزدن و میگفتن بیاین همدان.ماهم 4 شنبه بعدارظهر به سمت همدان راه افتادیم و شب رسیدیم خونشون.دوروز اونجا بودیم و برگشتیم.بنده خداها خیلی اصرار کردن بشتر بمونیم ولی بابایی به خاطر کارش نمیتونست بیشتر بمونه. خانواده اقای کریمی خیلی از ما پذیرای کردن و مارا تو این دوروز خیلی ج...
27 شهريور 1390

بازی صندلی

تو یه سایتی مطلبی خوندم که برام جالب بود...                                             * در مهد كودك های ايران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر كی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یك بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن!   * در مهد كودك های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یكی روی صندلی جا نش...
21 شهريور 1390

یه حادثه خطرناک

دیشب عمو مهدی مارا دعوت کرده بود خونشون عمه زهره و عمه فرشته هم بودن حسین اقا هم طبق معمول با کوثر و فرزین و مهرداد مشغول بازی بود  ...بعد از شام من و عمه فرشته و زن عمو باهم گرم صحبت بودیم ... که یه دفه دیدم یه صدای وحشتناکی اومد و بعد صدای جیغ حسین...بابا دوید سمت  حسین منم که قلبم داشت از جا کنده میشد نمیدونم چطوری خودمو رسوندم بهش .. .دیدم بابایی داره حسینو از لای صندلیهای میز ناهار میکشه بیرون...حسین هم که انگار از  درد ضعف کرده بود لباش سیاه شده بود و رنگش مثل گچ سفید..داشتم میمردم ... بابایی بغلش کرد حسین هم فقط گریه میکرد دستش به کمرش بود ..بغلش کردم بابایی &...
17 شهريور 1390

باغ پرندگان

سلام گلم 5 شنبه با عمو مهدی و زن عمو و مهرداد و مامان جون رفتیم باغ پرندگان. البته مامان یه دفه دیگه باشما البته وقتی شما توی دلم بودی رفته بود. ولی خوب میخواستیم تو و مهردادو ببریم تا از نزدیک پرندگان مختلفو بینید. اونجا یه اسب بود که شما و مهرداد سوارش شدید و حسابی کیف کردید. اینهم یه عکس تیپ سوارکاری..البته با کمی ترس حسین در حال تعقیب پرندگان بینوا اینم خانوم طاووس خوشگل که البته پرهاشو برامون باز نکرد حسین در کنار یه خونه قدیمی فلامینگوها حسین و پر طاووس ...
13 شهريور 1390