یه حادثه خطرناک
دیشب عمو مهدی مارا دعوت کرده بود خونشون عمه زهره و عمه فرشته هم بودن
حسین اقا هم طبق معمول با کوثر و فرزین و مهرداد مشغول بازی بود
...بعد از شام من و عمه فرشته و زن عمو باهم گرم صحبت بودیم ...
که یه دفه دیدم یه صدای وحشتناکی اومد و بعد صدای جیغ حسین...بابا دوید سمت
حسین منم که قلبم داشت از جا کنده میشد نمیدونم چطوری خودمو رسوندم بهش ..
.دیدم بابایی داره حسینو از لای صندلیهای میز ناهار میکشه بیرون...حسین هم که انگار از
درد ضعف کرده بود لباش سیاه شده بود و رنگش مثل گچ سفید..داشتم میمردم ...
بابایی بغلش کرد حسین هم فقط گریه میکرد دستش به کمرش بود ..بغلش کردم بابایی
بلوزشو زد بالا دیدیم بله وسط ستون فقراتش یه خراشیدگی ناجور به وجود اومده بود .
میگفت پشت سرم هم درد میکنه ... اما بمیرم براش پسرم خیلی زود اروم شد .
خلاصه همه خیلی ناراحت شدن ....اما خداروشکر بازم به خیر گذشت ...خدا خیلی بش
رحم کرد اخه کوثر میگفت از روصندلی افتاده بوده و سرش خورده بود به میز و بعد
بین صندلیا گیر کرده بود.
تو خونه خودمون هم عادت کرده از کابینتا بره بالا و روشون رژه بره و مشغول کنجکاوی
تو کابینتای بالایی بشه..تا کوچیک بود کابینت های پایین از دستش در امان نبود
و حالا..........
اخه مامانی اپن اشپزخونه جای بازی با موبایله؟؟؟؟