حسینحسین، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

پسر مهربون من...

وقتی وبلاگ بابایی ونسی رو دیدم.....

  سلام مامانی امروزوقتی وبلاگ بابایی ونسی را باز کردم وفهمیدم که مامان نسی فوت کرده اونم تو زمانی که نسی بیشترین نیاز را به مامانش داره خیلی خیلی ناراحت شدم واشک تو چشمام جمع شد .  ای کاش هیچ بچه ای بی مادر وپدر نشه.الان که تو این نوشته را میخونی تو و نسی(نسترن)بزرگ شدین.امیدوارم بابایی نسی جای مامانش را براش پر کنه.و امیدوارم که تو و نسی و همه بچه ها خوشبخت باشین . ...
25 بهمن 1389

اولین حادثه

    یه روز قرار بود بریم خونه مامان جون.من لباساتو تنت کرده بودم .اون موقع ۵ ماهت بود.یه لحظه گذاشتمت رو تخت تا برم خودم هم از اون اتاق لباسمو بیارم که یه دفعه صدای جیغت بلند شد وقتی اومدم دیدم از رو تخت افتادی  اینقدر ترسیده بودم که تموم بدنم میلرزید خلاصه بغلت کردم .داشتم میمردم از ترس .ولی زود آروم شدی و خداروشکر چیزیت نشده بود.  مامانی اینو بدون :احتیاط شرط عقله .   ...
22 بهمن 1389

اولین حرف

  پسر مهربون من اولین کلمش را اواخر ۶ ماهگی  گفت .یه روز نشسته بود تو روروک و داشت برا خودش اینور اونور میرفت که یه دفعه شنیدم داره میگه با........با......... خلاصه پشت سر هم میگفت با با با با .............قربون بابا گفتنت بشم ولی یه ماما هم میگفتی مامانی.شب که بابا اومد خونه هرچی گفتیم بگو بابا    نگفتی که نگفتی..   ...
19 بهمن 1389

خواب

     حسین خیلی خوابش سبک بود وقتی می خوابید من وباباش  باید خیلی اروم حرف    می زدیم وصدای تلویزیون را روی کمترین ولوم میذاشتیم وگوشیهامون را هم      silent میکردیم تازه با همه این کارا اقا کوچولو نیم ساعت میخوابید و بیدار میشد   کلا بچه خوش اخلاقی بوده وهست.ولی وقتی گرسنش میشد یک کولی بازی در   می اورد که بیا وببین.پستونک هم نمیخورد با زبونش مینداخت بیرون.                                   &nb...
9 بهمن 1389

دل درد

۱۷ روز گذشت وحسین کوچولوی ما دل دردش شروع شد .شبا نمیذاشت بخوابیم. ...
5 بهمن 1389

اسم

اسم حسین را از خیلی وقت قبل از تولدش انتخاب کرده بودیم.هیچ شک وتردیدی هم نداشتیم .به همین  خاطر همون شبی که به دنیا اومد واوردیمش خونه وقتی همه اومدن تا حسین را ببینن اسمشو گذاشتیم .خواب بودی مامان ولی چند دفعه لبخند زدی فکر کنم از اسمت خوشت اومده بود.......                                                         &nb...
5 بهمن 1389

وقتی به دنیا امد...

وقتی حسین به دنیا اومد یک ساعت بعدش اوردنش پیش من.لحظه هیجان انگیزی بود .یادمه مامانم قربون صدقش میرفت.صورتش سرخ بودوورم داشت.از اینکه سالم بود خدا رو شکر کردم.گفتن باید شیرش بدی.حالم اصلا خوب نبود به زور از جام پا شدم و خواستم شیرش بدم ولی نمیخورد خلاصه با زحمت پرستار بالاخره شیر خورد.بعد هم اقا کوچولو با باباش رفت تا ختنه بشه.کلی هم گریه کرد.این هم از اولین روز زندگی پسر مهربون من... ...
5 بهمن 1389