شروع مهدکودک
سلام سلام
امروز حسین جونم به مهد کودک رفت.
پسرم امروز صبح ساعت 6:45 دقیقه خودش از خواب بیدار شد ...تعجب کردم اخه هرروز تا ساعت 9 صبح می خوابید.اما امروز اینقدر زود خودش بیدارشد....صبحانشو خورد و لباس مهدشو پوشید .دلم به شدت شور میزد...اضطراب داشتم ولی خوب جلوی حسین سعی میکردم مخفیش کنم.خودش خوشحال بود و همین منو ارامش میداد.موقع رفتن از زیر قران ردش کردم ..بهش گفتم بسم ا...بگه. ساعت 20 دقیقه به 8 از خونه اومدیم بیرون به خیال اینکه 10 دقیقه بعدش تو مهد باشیم غافل از اینکه ترافیک وحشتناک باعث شد مسیر 10 دقیقه ای باماشین به مسیری تقریبا 1 ساعته تبدیل بشه.بالاخره ساعت 8:30 دقیقه رسیدیم مهد...دم در شلوغ بود و همه مامان باباها با بچه هاشون ایستاده بودن...دو نفر هم دم در لباس خرگوش و ببر پوشیده بودن و با بچه ها دست میدادن و بهشون شکلات تعارف می کردن.حسین هم خیلی خوشش اومده بود.با هم رفتیم تو مهد ...اونجا هم شلوغ بود ...بعضی بچه ها گریه میکردن و ماماناشونو بغل کرده بودن و ازشون جدا نمیشدن.خانوم صادقی مدیر مهد اومد جلو و دست حسینو گرفت و بردش و منم خدافظی کردم و اومدم بیرون ... حس عجیبی داشتم ...دلم میخواست گریه کنم...سوار ماشین شدم و اومدم خونه ...جاش خیلی خیلی خالی بود...همش تو فکر بودم خداکنه خوشش بیاد و مشکلی پیش نیاد...روز اولو گفتن ساعت 11 بیاین دنبالشون ...ساعت 11 رفتم دنبالش...وقتی اومد بیرون ازش پرسیدم خوب بود گفت بلهههههههههههه ....وای خداروشکر .قربونش برم.
این عکسو موقع رفتن تو حیاط ازش گرفتم...
عکس در مهد