این روزها...
سلام به پسر دوست داشتنیم
یه هفته است که حسین جان میره مهد ...خداروشکر خیلی خوشش اومده .هرروز که میرم دنبالش تا از مهد بیارمش خونه تا منو میبینه میگه فردا هم میخوام برم .منم با ذوق و شوق بهش میگم چشمممم.حتما فردا هم میبرمت.فعلا یه شعر هم یاد گرفته که اولین شعریه که بهشون یاد دادن.
شعرش اینه : من کودک خوش زبانم پرورده ایرانم
میرم به کودکستان با مامان مهربان
اینم برنامه هفتگی حسین
اول تصمیم داشتم همیشه خودم با ماشین ببرمو بیارمش ولی دیدم ناجوره ...چون روزی دودفعه باید بیام تا مهد و دو دفعه همون مسیر را برگردم و فاصله مهدتا خونه هم تقریبا زیاده.برای همین تصمیم گرفتم براش سرویس بگیرم.حالا هنوز هم مرددم تا ببینم چی میشه؟؟؟
مامانی هم از غیبت حسین استفاده کرده و تصمیم گرفته طراح بشه برای همین کلاس طراحی ثبت نام کرده...دو جلسه هم رفتم البته از مقدماتی شروع کردم و فعلا دارم خطوط افقی عمودی میکشم ...تا طرح بکشم خیلی مونده.
حسین گلم ...عزیز مامان همیشه دوستت دارم .