حسینحسین، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

پسر مهربون من...

این چند روز

سلام عزیز مامان میخوام از این چند روز برات بنویسم. یکشنبه عصر بابایی پیشنهاد داد بریم بیرون و شام را هم مهمون بابایی باشیم .منم گفتم پس اول بریم برای روز   مادر خرید کنیم . عمه چند روز قبلش زنگ زده بود  و گفته بود برای روز مادر چیکار کنیم ...با هم یه چیزی بخریم یا هرکی جدا گونه بخره.؟؟؟منم گفتم امسال هرکی جدا گونه بخره ...اخه پارسال هممون باهم خریدیم. عمه هم گفت باشه .من امسال تصمیم گرفتم کیف بخرم . خلاصه همون روز یکشنبه با بابایی رفتیم و من یه کیف مجلسی شیک و خوشگل برای مامان بابا گرفتم .همون روز بابایی هم میخوااست برام به مناسبت روز  &...
18 خرداد 1390

خوش بگذره مامان جون

سلام حسین عزیزم       مامان جون (مامان خودم) دیشب ساعت 3 به مقصد مدینه پرواز کردن...مامان جون با دو تا از  عمه هام و  یکی از دختر عمه هام و زن عمو زری  بودن. الان که دارم این پستو می نویسم  دیگه خیالم راحت شده که رسیدن مدینه چون مامان جون یک ساعت پیش زنگ زدن و خبر رسیدنشون را دادن .خدارو شکر ...ایشالله بهشون خوش بگذره.                                       ...
18 خرداد 1390

اندر بعضی از احوالات جدید پسر مهربون من...

سلام پسر قشنگم       میخوام از بعضی کارای جدیدت برات بنویسم. این روزا پسری خیلی تلاش میکنه از بابایی تقلید کنه ...از لباس پوشیدن گرفته تا حرف زدن...مثلا میخواد کمر بند ببنده ..موقع بیرون رفتن میخواد حتما پیرهن بپوشه.. در این مورد با خودش هم بازی می کنه مثلا میره از تو ی کمدش شلوار و پیرهن میاره و میپوشه و کیف بابایی را هم میندازه رو شونش .. موبایل منو هم بر میداره و از این طرف به اون طرف راه میره و با یه  موجود خیالی که یعنی اون طرف خطه صحبت میکنه و تازه عبارتای  خاصی هم به کار میبره مثل ((ای بابا)) . چند روز پیش دیدم یکی از شلوارای بابا را که گذاشته بودم اتو کنم ...
18 خرداد 1390

حکایت مادر خسته

                                                                                                            مادری سه پسر...
5 خرداد 1390

مادر

  کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید،اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد:در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد . اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند . خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود . کودک ادامه داد: من چگونه می ت...
2 خرداد 1390

حسین در پارک بادی

سلام عزیز دلم دیروز بالاخره فرصت شد که ما شما رو ببریم پارک بادی. هرچی سرسره بادی اونجا بود از کوتاه و بلند ازش رفتی بالا و اومدی پایین و کلی کیف و حال کردی.چند دفعه به بابایی گفتم کاش میشد منم میرفتم اخه زمون بچگی ما از این سرسره بادیها نبود. پسرم از خوشحالی و خنده های تو من و بابایی هم شاد بودیم . وقتی شما بچه ها شاد باشین ما هم شادیم .به نظرم هیچ چیزی تو دنیا بهتر از این نیست که ببینی بچه ات شاده و می خنده و از زندگیش لذت میبره. ای همه وجود من     نبود تو نبود من چند تا عکس هم از خاطره دیروز میذارم تا خاطره دیروز زیباتر و ماندگارتر بشه.        ...
31 ارديبهشت 1390