حسینحسین، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه سن داره

پسر مهربون من...

بازگشت + سفرنامه کربلا

سلام دوستای عزیزم ما شنبه برگشتیم ولی اینقدر کار داشتم و مهمون داشتم و خلاصه گرفتار بودم که نشد زودتر بیام و برگشتمون را بنویسم.دوستای گلم جای همتون خیلی خیلی خالی بود و به همتون حسابی دعا کردم .انشاله خدا قبول کنه و انشاله قسمت همتون بشه چون واقعا خوش میگذره و هرکس بره مطمئنا احساس خيلي عالي پیدامیکنه. 5 شنبه 12 ابان ساعت 2 بعداز ظهر سوار اتوبوس شدیم و به سمت مرز راه افتادیم .قرار بود از مرز شلمچه وارد عراق بشیم.ساعت 4 صبح روز جمعه رسیدیم شلمچه .یه حسینیه بود که رفتیم اونجا و کمی استراحت کردیم و بعد نماز صبح و خوردن صبحانه کمی اومدیم بیرون تا منطقه شلمچه را هم که خیلی وقت بود دلمون میخواست ببینیم را هم ...
25 آبان 1390

سفر به کربلا

سلام دوستای عزیزم ما داریم میریم کربلا ...از همتون خدافظی میکنم و اگه قابل باشم برای همتون دعا میکنم. تو حرم حضرت علی و امام حسین و حضرت ابوالفضل به یادتون هستم.   انشالله قسمت همه عاشقان و دوستداران اون حضرت بشه   .                             ...
11 آبان 1390

ماه ابان با سه مناسبت خیلی خوب

سلام پسر گلم ماه ابان برای مامان ماهی پر از خاطره های خوبه که هرسال با اومدن این ماه یه عالمه خاطره برای من زنده میشه.حالا یکی یکی برات میگم. اولیش 2 ابانه که سالگرد عقد و ازدواج من و باباییه....هوراااااااااااااااااااااا.... اره عزیزم امسال نهمین سالگرد ازدواج و پیوند اسمونی من و باباست.چقدر زود گذشت ...باورم نمیشه من و بابا نه ساله در کنار همیم.انگار همین دیروز بود.تو این نه سال من و بابایی همیشه در کنار هم و باهم صادق و یکدل بودیم و تو غم و شادی هم شریک.خدایا از تو میخوام که دلای مارا هیچ وقت از هم دور نکنی...الهی امین. همسر عزیز و مهربونم سالگرد ازدواجمونو بهت تبریک میگم... باید از عشق بسازم غزلی قابل تو   ...
1 آبان 1390

یکی از این روزها...

سلام تصمیم دارم در این پست یک روز حسین را از صبح تا شب بنویسم... صبح ساعت 7 ساعت زنگ میزنه و من باید خودمو هر طور هست از تو رختخواب بلند کنم ...هرروز میگم وای یاد روزایی که تا ساعت 9 یا باعرض معذرت تا 10 میخوابیدم بخیر ...اما خوب این سحر خیزی هم برای خودش یه عالمی داره...بابایی هم که نیم ساعت قبلش خونه را به مقصد سرکارش ترک کرده .دیگه دلم برای اون که خیلی میسوزه ...بعد از اینکه خودم دست و صورتمو شستم نوبت بیدار کردن حسین اقا میرسه که البته پسر گلم اولش یه کم ناز میکنه و سرشو میبره زیر پتو تا من بی خیالش بشم و برم .منم راهشو بلدم و با یه کم شوخی وقلقلک از زیر پتو کم کم سرحالش میارم .بعد خودش سرشو ا ز زیر تو در میاره و دمر می...
26 مهر 1390

گفتگو با خدای مهربان...

  گفتم: خدای من، دقايقی بود در زندگانيم که هوس می کردم سر سنگينم را که پر از دغدغه ديروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برايت بگويم و بگريم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟  گفت: عزيز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت بر من تکيه کرده بودی، من آنی  خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستی. من همچون عاشقی که به معشوق خويش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم. گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اينگونه زار بگريم؟  گفت: عزيزتر از هرچه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آيد، عروج می کند، اشکهايت به من رسيد ...
22 مهر 1390

روز جهانی کودک

                   روزجهانی کودک مبارک به مناسبت روز جهانی کودک امروز در مهد کودک حسین جان جشنی برپاشده بود...امروز باید بچه ها با لباس عادی نه با لباس مهد در مهد حاضر می شدن.نقاشی رو صورت انجام میشد و ازشون عکس می گرفتن. خیلی جالب بود ...ظهر که رفتم دنبال حسین هرکدوم از بچه ها یه مدلی بودن...بعضی هاشون لباس عروسکی پوشیده بودن...بعضی لباس محلی ...و رو صورتاشون نقاشی شده بود. حسین هم که گربه شده ....                      &...
16 مهر 1390

آلبومی از دوران کودکی همه ما

اخر کارتونهای دوران کودکی ما چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟       سوباسو و کاکرو قهرمان جهان شدن، خب که چی؟! __________________________________________________________   کایوت، بالاخره ردرانر رو گرفت ولی از شانس بدش آنفولانزای مرغی گرفت و مرد! _________________________________________________________   بقیه در ادامه مطلب   اخر کارتونهای دوران کودکی ما چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟       سوباسو و کاکرو قهرمان جهان شدن، خب که چی؟!   _______________________________________________________ کایوت، بالاخره ردرانر رو گرفت و...
14 مهر 1390