حسینحسین، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه سن داره

پسر مهربون من...

حسین باکلاه و عصا

 سلام   چند روز قبل خونه مامان جون بودیم که دیدم حسین رفته کلاه باباجونو گذاشته سرشو و با عصای باباجون داره بازی میکنه .اخه پدرجون بعد از مریضی و بستری شدن در بیمارستان به خاطر سکته خفیفی که کردن کمی در دیدن مشکل پیدا کردن و برای همین با عصا راه میرن. منم از فرصت استفاده کردم و چند تا عکس از حسین گرفتم.                                                       ...
30 بهمن 1390

هركس سازنده زندگي خود است

                                                          نجار پيري خود را براي بازنشسته شدن آماده مي كرد. يك روز او با صاحبكارخود موضوع را در ميان گذاشت. پس از روزهاي طولاني و كار كردن و زحمت كشيدن، حالا او به استراحت نياز داشت و براي پيدا كردن زمان اين استراحت مي خواست تا او را از كار بازنشسته كنند. صاحب كار او بسيار ناراحت شد و سعي كرد اورا منصرف كند، ا...
12 بهمن 1390

خدایا شکرت...

سلام سلام خداروشکر پدرم از بیمارستان مرخص شدن و حالشون بهتره....خدایا شکرت.انشاله خدا مریضی را از همه ما دور کنه که با دیدن مریضای بد حال تو این چند وقتی که پدرم بستری بودن واقعا فهمیدم که سلامتی بهترین نعمتیه که خدا به هرکسی می  ده  .                                                             حسین جون هم حالش بهتر شده و تبش ...
5 دی 1390

بهبودی پدر جون + جلسه انجمن

سلام به لطف خدا و دعای دوستان حال پدرم بهتر شده ولی هنوز دکتر اجازه مرخص شدن از بیمارستان را نداده و تا رسیدن ازمایشات به حد نرمال باید در بیمارستان بستری باشن.ممنون از دوستام که باهام همدردی کردین و برای ایشون دعا کردین. حسین جان هم این چند روزه تب داشته و مهد نرفته البته دوماهه که مرتب ابریزش بینی و سرماخوردگی دست از سرش بر نداشته که البته فکر میکنم مربوط به رفتن مهد باشه .دیروز تو مهدشون انجمن اولیا و مربیان بود و بقیه مادرها هم از این موضوع شکایت داشتن و میگفتن بچه های ما هم همینطورن.دکتر هم میگه بچه ها سال اول مهد همینطورن و به نفعشونه چون باعث میشه ویروسهای مختلف را تجربه کنن و وقتی به مدرسه میرن کمتر مریض بشن. همون...
27 آذر 1390

پدر جون مریضن...

سلام دوستای گلم این روزا پدرم مریضن و حال خوبی ندارن و تو بیمارستان بستری هستن .خیلی خیلی ناراحتم... تورو خدا برای سلامتیشون دعا کنین.   ...
21 آذر 1390

مسابقه نی نی و محرم

حسین جان از همون اول محرم از ما زنجیر و پیشونی بند میخواست...و من هر جا میگشتم زنجیر پیدا نمیکردم تا بالاخره یه روز نزدیک مهدشون یه مغازه دیدم که به خاطر محرم وسایل عزاداری اورده بود و منم براش خریدم...حسین جونم خیلی خوشحال شد و هر جا برای عزاداری میرفتیم با خودش میبرد.                                              ...
16 آذر 1390

محرم امد...

باز محرم شد و دلها شکست از غم زینب دل زهرا شکست باز محرم شد و لب تشنه شد از عطش خاک کمرها شکست آب در این تشنگی از خود گذشت دجله به خون شد دل صحرا شکست قاسم و لیلا همه در خون شدند این چه غمی بود که دنیا شکست ...
6 آذر 1390