یکی از این روزها...
سلام
تصمیم دارم در این پست یک روز حسین را از صبح تا شب بنویسم...
صبح ساعت 7 ساعت زنگ میزنه و من باید خودمو هر طور هست از تو رختخواب بلند کنم ...هرروز میگم وای یاد روزایی که تا ساعت 9 یا باعرض معذرت تا 10 میخوابیدم بخیر...اما خوب این سحر خیزی هم برای خودش یه عالمی داره...بابایی هم که نیم ساعت قبلش خونه را به مقصد سرکارش ترک کرده .دیگه دلم برای اون که خیلی میسوزه ...بعد از اینکه خودم دست و صورتمو شستم نوبت بیدار کردن حسین اقا میرسه که البته پسر گلم اولش یه کم ناز میکنه و سرشو میبره زیر پتو تا من بی خیالش بشم و برم .منم راهشو بلدم و با یه کم شوخی وقلقلک از زیر پتو کم کم سرحالش میارم .بعد خودش سرشو ا ز زیر تو در میاره و دمر میخوابه و میگه کمرمو قلقلک کن و من هم یه کم قلقلک میکنم و بعد یه کم با جدیت میگم دیگه پاشو دیر میشه. حسین هم پا میشه البته تا دم در دستشویی من باید بغلش کنم ...اینم شده عادتش.بعد نوبت صبحانه خوردن میرسه که اونم خودش یه پروژهست .3 تا لقمه نون و کره و عسل که با ضرب و زور چایی میده پایین و یه لیوان شیر .بازم خداروشکر که همینم میخوره.البته اون وقت صبح خودم هم بیشتر از حسین صبحانه نمیخورم.
بعدش میرسیم به لباس پوشیدن که بازم جای شکرش باقیه که یه لباس مشخصه وگرنه انتخاب لباس توسط حسین که مدتیه وقتی میخوایم بیرون بریم خودش میخواد لباسشو انتخاب کنه و توی این همه لباس فقط دو تا بلوز شلوارشو میخواد همیشه بپوشه هم خودش یه دردسر بود.
حالا هی باید گفت حسین پوشیدی؟؟؟ دکمه هاتو بستی ؟؟؟ جوراباتو پوشیدی؟؟؟زود باش دیر شد اخرش هم باید خودم اقدام کنم و کارهای باقیمانده پوشیدن لباس را انجام بدم.
هنوز هم خودم میبرمش مهد و سرویس نگرفتم.تو ماشین سفارشات لازم را انجام میدم که به حرف خاله گوش بدی و از این قبیل ...و میرسیم دم مهد و باهم خدافظی میکنیم و اون میره تو مهد و منم میام خونه.بعضی روزا هم خودم بعدش میرم کلاس طراحی .
ظهر هم ساعت 11:30 میرم دنبالش وتا صداش کنن بیاد بیرون 5 دقیقه ای طول میکشه . به محض اینکه میادبیرون و منو میبینه میگه به حرف خاله گوش کردم...فردا هم منومیبری مهد؟؟؟
منم تا میبینمش زود جیباشو میگردم تا ببینم یادداشتی چیزی تو جبیش نباشه اخه خودش که یادش نمیمونه بده به من برای همین من باید کنترلش کنم.یه دفتر یادداشت هم داره برای ارتباط مامان و مربی مهد که هرروز اونم باید چک بشه.
ناهارشو که میخوره از چشماش پیداست که خیلی خوابش میاد و حدود 2 ساعتی میخوابه.از خواب که بیدار میشه تلویزیون نگاه میکنه و دوست داره موقع تلویزیون دیدن همش یه چیزی بخوره.مثل لواشک.البالو خشکه...سیب ...پفیلا
بعدش تا شب هم بازی یا اینکه میبرمش پارک و یا تماشای سی دی .
شب هم که بابا میاد یه کم از سر و کول بابا بالا میره و ساعت 10:30 الی 11 مسواک زدنو بعدش هم میره برای خواب.منم باید قصه بگم یا براش کتاب بخونم تا راضی بشه و بخوابه...دیگه قصه هام ته کشیده کسی قصه بلده یادم بده...