افرینش کودک(قسمت دوم)
افرینش کودک(قسمت دوم)
روزهای زن در هجران مرد به سختی میگذشت
و شب هایش بی همهمه و هیاهو به پگاه می رسید.
تا اینکه یک روز
زن مثل همیشه به تنهایی در مزرعه به گردش پرداخت
نگاهش به لانه کبوتران افتاد.
کبوتر ماده ای را دید که دانه های یافته را از نهان چینه دان خویش با عشقی ژرف در دهان
جوجه هایش می نهاد و کبوتر نر که از ساقه های گندم اشیان را استوار میساخت.
زن با حیرت به جوجه ها نگاه کرد و با خود اندیشید
خدایا این چیست؟
چقدر زیباست!
پنداری همان کبوتر است اما اندکی کوچکتر!
خدایا چقدر خواستنی است!
چه خوب بود اگر ما هم چنین موجودی داشتیم!
یک انسان کامل اما کوچک!
با دستانی کوچک و ظریف
نگاهی گرم و لطیف
واندامی خواستنی!
وای خدای من چقدر دوست داشتنی است! بقیه در ادامه مطلب
روزهای زن در هجران مرد به سختی میگذشت
و شب هایش بی همهمه و هیاهو به پگاه می رسید.
تا اینکه یک روز
زن مثل همیشه به تنهایی در مزرعه به گردش پرداخت
نگاهش به لانه کبوتران افتاد.
کبوتر ماده ای را دید که دانه های یافته را از نهان چینه دان خویش با عشقی ژرف در دهان
جوجه هایش می نهاد و کبوتر نر که از ساقه های گندم اشیان را استوار میساخت.
زن با حیرت به جوجه ها نگاه کرد و با خود اندیشید
خدایا این چیست؟
چقدر زیباست!
پنداری همان کبوتر است اما اندکی کوچکتر!
خدایا چقدر خواستنی است!
چه خوب بود اگر ما هم چنین موجودی داشتیم!
یک انسان کامل اما کوچک!
با دستانی کوچک و ظریف
نگاهی گرم و لطیف
واندامی خواستنی!
وای خدای من چقدر دوست داشتنی است!
اشک پایش را از گلیم چشم زن بیرون کشید
زن با نگاهی خیس رو به اسمان کرد و با لحنی خواهشناک گفت:
خدایا می شود که ما هم چنین عزیزی داشته باشیم؟
و خداوند که همیشه اشک بندگانش را لبیک می گفت
یه فکر فرو رفت و در دل ابر اندیشه یه تفکر نشست.
خداوند فرشتگان را فرا خواند و گفت:
میخواهم برای انسان این نخستین زوج موجودی بیافرینم.
موجودی مانند ان کبوتران...
نگاه فرشتگان به اشیانه کبوتران رفت
بی درنگ لبخند بر لبانشان نشست
شعفناک و ناشکیب از خداوند پرسیدند:((نامش چیست؟))
خداوند لختی اندیشید و گفت:
نامش ...نامش...
اری نامش با
((ک)) اغاز می شود
تا
(ک)کوچ تنهاییشان گردد.
(و) وام دارشان به زندگی نماید.
(د) دیدار عشق را معنا باشد.
(ک) کبوتر اشیانه شان گردد.
(کودک)!
اری کودک!
هلهله فرشتگان به عرش می رسید
و زن و مرد با نگاهی خیس اشک شوق
به اسمان می نگریستند.
به ناگه گریه نوزادی
و لبخند شوق بر لبان خداوند نشاند
و خداوند
دستی بر هم زد و به شعف گفت:
((احسنت کودک هم به دنیا امد!))
ان گاه نگاهی به کلبه کرد و زن را دید که کودک خویش را با همه حضور وسیع عشق در
اغوش می فشرد.(ادامه در پست بعد)