حکایت هزینه عشق
شبی پسرک کوچک نزد مادرش رفت که در اشپزخانه شام درست
می کرد و کاغذی را به او داد.مادرش دستش را با دستمال خشک
کرد و کاغذ را به شرح زیر خواند:
* بابت تمیز کردن اتاقم 4000 ریال
*بابت تمیز کردن اشپزخانه 3000 ریال
*بابت خرید کردن برای شما 4000 ریال
*بابت بردن سطل زباله 2000 ریال
* بابت دریافت کارنامه قبولی 5000 ریال
جمع بدهکاری شما 18000 ریال
مادر با تبسمی برلب ... کاغذ را برداشت و پشت ان نوشت :
*بابت نه ماهی که تو را حامله بودم ... حساب نمیکنم ...مجانی
*بابت تمام شبهایی که بیدار نشستم و از تو پرستاری کردم و
برایت دعا خواندم ... حساب نمیکنم ...مجانی
*بابت تمام زحمات و اشک هایی که در این سالها باعثشان
تو بودی... حساب نمیکنم ...مجانی
* بابت استحمام و شستشو ...حساب نمیکنم ...مجانی
*بابت تمام شب هایی که با هراس گذراندم و نگرانی هایی
که در پیش دارم ... حساب نمیکنم ... مجانی
* بابت اسباب بازیها و غذا و لباسهایی که برایت خریدم
حساب نمیکنم ... مجانی
*وقتی تمام اینها را با هم جمع کنی ..کل هزینه عشق
واقعی را حساب نمیکنم ... مجانی
پسرک وقتی صورتحساب مادرش را خواند چشمانش
پر از اشک شد و در چشمان مادرش نگاه کرد و گفت:
(( مادر خیلی دوستت دارم))
سپس مداد را برداشت و با حروف درشت نوشت:
(( تمام و کمال پرداخت شد))