دلنوشته...
حسین عزیزم...پسر عزیزم...هرروز که می گذرد تو بزرگ و بزرگ تر میشوی.
بزرگ شدنت با دیدن عکسهای گذشته ات برایم محسوس تر و محسوس تر
میشوند.انگار همین دیروز بود که دکتر تو بیمارستان بهم گفت ...عزیزم پسرت
به دنیا اومد ...مبارکه...و من تنها چیزی که پرسیدم این بود که خانوم دکتر
سالمه ؟؟؟؟و دکتر در جواب گفت:سالم سالم...و بعد با خیالی اسوده بعد از نه ماه
تحمل رنج شیرین از هوش رفتم و وقتی به هوش امدم تو را در اغوشم دیدم.
و اکنون 3 سال و اندیست که تو مهمان خانه ما شده ای.
گاه فکر می کنم چگونه چندین سال بدون تو زندگی کردیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بدون سر و صداهایت...شیطنت هات...حرفای شیرین...خنده ها و گریه هات.
عزیزدلم عاشقانه دوستت داریم.
اگه مامان خوبی نبودم...کوتاهی کردم...عصبانی شدم...دعوات کردم...منو ببخش.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی