عکس های باغ گلها
سلام گل پسر مامان
۵ شنبه هفته پیش ساعت نه و نیم شب بعد از اینکه ما شام خوردیم
مبایل بابایی زنگ زد پشت خط دوست بابایی بود
همون دوست باباکه همدان
زندگی می کنن و من فقط وصفشون را از بابایی شنیده بودم ولی تا حالا
ندیده بودمشون و از دوستای دوره دانشجو یی بابایی بودن
خلاصه گفتن ما تو راهیم و تا یک ساعت دیگه می رسیم خونتون.
راستش یه کم غافلگیر شدیم ولی خوب مهمون حبیب خداست.
یک ساعتی بعد رسیدن .
دوست بابایی به همراه خانمش و دختر کوچولوشون بود.
دخترشیرین زبونشون اسمش فاطمه بود و دقیقا یکسال از حسین
کوچکتر بود.
بابایی که بعد چند سال دوست قدیمیشو دیده بود خیلی خوشحال بود
و نشست و با دوستش کلی حرف زدن .
من و خانم دوست بابا هم که تازه با هم اشنا شده بودیم از هر دری با هم
حرف زدیم.
صبح جمعه هم بابایی گفت بیاین بریم با هم بگردیم .
بعد از خوردن صبحانه رفتیم باغ گلها .یه عالمه هم عکس گرفتیم.
تو این فصل خیلی خیلی باغ گلها قشنگ میشه.
اینم چند تا عکس :
عکس حسین و فاطمه:
خیلی خوش گذشت.