کودکی
زدور کودکی آرم به حسرت یاد
که گر ز عمر مرا بود بهره ای آن بود
فروغ شوق و امید از دو چشم من می تافت
سرور و وجد ز رخسار من نمایان بود
سوار بودم بر نی ولی ز شادی دل
مرا به پهنه میدان بخت جولان بود
برآن نشاط که در نوبهار خندد گل
بکام بخت لب من همیشه خندان بود
سیاه روز نبودم ز دست دیده و دل
هنوز دیده به دستور دل بفرمان بود
بخلوت دل من راه نداشت آز و نیاز
بچشم همت من سیم و سنگ یکسان بود
ز دست رهزن ایام در امان بودم
که مهر مادر و لطف پدر نگهبان بود
به مهر مادر جان زنده بود در تن من
پر از محبت اویم ورید و شریان بود
نداشت لوح دلم جز امید نقش دگر
در این صحیفه نه نامی ز یاس و خرمان بود
بسی بزرگی در مغز من جا داشت
خیالها که فراتر ز حد امکان بود
دریغ و درد که دوران کودکی بگذشت
که جاودان به جهان نیک بخت نتوان بود