وقتی حسین گم شد ...
یه شب بابا اومد خونه و گفت فردا یه جشن از طرف شرکت هست و ما هم دعوتیم
فردا شب اماده شدیم ومن وتو بابایی رفتیم جشن .جشن تو یه تالار بود و حسین جان
هم دو سالش بود و شیطون و وروجک شده بود و یه کمی هم خودسر وبی باک.
جشن خیلی خوش گذشت و برنامه های متنوع و شادی برگزار شد و حسین جان
هم کلی دوست پیدا کرد و با دوستاش از این ور به اون ور می دوید و بابایی را هم دنبال
خودش میدووند.
وفتی جشن تموم شد اقا کوچولوی ما کار خودش را کرد و از یه لحظه غفلت ما استفاده ظی
کرد و وقتی ما مشغول خدافظی با دوستای بابا و خونواده هاشون بودیم یهو غیبش زد .
اولش فکر کردیم همین دور وبراست .همه جا را گشتیم حتی تو دستشویی هارو ولی
حسین نبود که نبود .دیگه کم کم همه رفته بودن فقط ما مونده بودیم و یکی از دوستای بابا.
اومدیم از تالار بیرون ولی اونجا هم نبود .داشتم سکته می کردم.پاهام دیگه قدرت حرکت
نداشتن.دیگه گریه ام گرفته بود هزار جور فکر و خیال اومده بود تو ذهنم.
بابا که دیگه خیلی عصبانی شده بود با دوستش تصمیم گرفتن فاصله دور تری را بگردن
اونا رفتن و منم نشستم رو پله های تالار و شروع کردم به دعا کردن .پنج دقیقه بعد بابا
زنگ زد و گفت نگران نباش حسین پیدا شده .اقا داشته تو یه سوپر مارکت با پفکا بازی
میکرده.خیلی خیلی خوشحال شدم و خدا رو هزار مرتبه شکر کردم.
وقتی دیدمش نمیدونستم چیکار کنم دعواش کنم یا نه .دعواش نکردم بغلش کردم و بوسه
بارونش کردم.
خلاصه جشن اون شب به دهنمون زهره مار شد ولی اقا کوچولو عین خیالش نبود.